جای خالی که هیچ‌کس نمی‌فهمد...
دیشب،
در سکوت تنهایی‌ام،
یاد تو مثل موجی
در دلِ شب پیچید.
چشمم لرزید
و اشکی آرام
روی گونه‌ام نشست.
پرسیدم از اشک:
چرا آمدی؟
گفت:
در چشمانت، دیگر جایی برای من نیست...
کسی هست،
که جایش نه از جنس من است،
نه برای ماندن آمده...
و من،
ظفر شاملِ بغض‌های پنهان،
فهمیدم که بعضی جای خالی‌ها،
ربّم را به زانو درمی‌آورند...
جای خالی دست‌هایی هست،
که هیچ آغوشی
جای‌شان را نمی‌گیرد.
راست می‌گفتند:
دست‌های خالی را
گاهی باید
بر سر کوبید،
نه برای التماس،
برای بیدار شدن...

آلانیا
بتوانایی ربم