خسته‌ام از زبان بی‌صدا
خسته‌ام از اینکه همیشه
برای کسی که هیچ اهمیتی به فهمیدن نمی‌دهد،
حرف‌هایم را می‌زنم،
سال‌ها دردهایم را نصف کردم،
وقتی دید که افسرده‌ام،
نه تنها همدردی نکرد،
بلکه خودش را خالی کرد،
و من ماندم و دل پر از سکوت.
سال‌ها کوشیدم لبخند را بر لبانش بنشانم،
اما حرف‌هایم شنیده نشد،
تو جیهه‌های خودت را ساختی،
و من در این بازی سرد، تنها ماندم.
چقدر وقت داریم؟
یک قطره اشکیم که می‌ریزیم و تمام می‌شویم،
حرف‌هایی که آدم را به سکوت وادار می‌کند،
سنگین‌تر از فریادهایی است که به گوش کسی نمی‌رسد.
می‌ترسم زیاد حرف بزنم، خسته شوی،
و می‌ترسم سکوت کنم،
فکر کنی دیگر برای قلبم مهم نیستی...
تو بودی که صرفِ زبانت می‌گفتی: «دوستت دارم»،
اما من، ظفر
بارها گفتم: «دوستم نداری».
اگر روزی خواستی گریه کنی،
صدایم کن، ربّم،
دوباره تابلیت خوابت خواهم شد،
شاید نتوانم بخندانمت،
اما می‌توانم با تو گریه کنم.
اگر روزی خواستی تنهایم بگذاری،
مرا صدا بزن،
درنگ نکن،
از تو نمی‌خواهم این کار را نکنی،
اما می‌توانم بگویم:
خیلی نامردی...
اگر روزی مرا صدا زدی،
و من پاسخت را ندادم،
بزودی در رسانه‌ها خواهی شنید...

آلانیا
بتوانایی ربم