دلنوشته ( چرا )
چرا وقتی خاطرهها را
از یاد نمیبریم،
آنها ما را نابود میکنند؟
چرا میان انتظار و امید،
چشم در راه هستیم،
تا زمان بگذرد؟
چون خنجر روزگار،
شاهرگ حرفهایمان را بریده،
و سکوتمان بند نمیآید...
دلخوشیم که زندهایم،
یادمان باشد.
دلگیرم از این زندان،
که نامش زندگیست؛
در این زندان،
صدای پای مردمیست
که تو را در آغوش میگیرند،
اما طناب دار میبافند.
آدمهایی که صادقانه دروغ میگویند،
خالصانه ضربه میزنند،
و به تو خیانت میکنند.
در این زندان،
هر چه تنهاتر باشی بهتر است.
تنهایی هم لذتی دارد؛
اگر باور نداری، از خدا بپرس که تنهاست...
دلنوشتههایم را ساده نگیر،
که اینها یک دلنوشتهاند،
من هم در سینهام پیغمبری دارم.
ای کاش نمیرفتی، ربّم،
تا از پا نمیافتادم،
چون تنم زخمیست...
آلانیا
بتوانایی ربم
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 18:29 توسط ظفر شامل
|