عشق،
از جایی آغاز می‌شود
که خنده‌هایت،
به بغض معنا می‌دهند،
و بغض‌هایت،
آغوش می‌طلبند...
عشق،
آنجاست که به واژه‌هایش گوش می‌سپاری،
به خنده‌هایش می‌خندی،
با اشک‌هایش اشک می‌ریزی،
و بودن یا نبودنش،
نبض دنیایت را تنظیم می‌کند.
وقتی می‌نشینی، راه می‌روی،
یا حتی پلک می‌زنی…
دنیا، رنگی دیگر می‌گیرد.
و خودت را
دیوانه‌ای می‌پنداری
که عاقل‌تر از همیشه عاشق شده است...
حالا می‌دانم چرا عاشق بودن را دوست دارم:
چون حضورش در قلب من
نه حد دارد،
نه مرز.
نه تمام می‌شود،
نه تکرار.
هر روز خواستنی‌تر می‌شود،
و من...
دل‌باخته‌تر.
گاهی فقط
خلوتی می‌خواهم در کنارش،
در سکوتِ ستاره‌ها،
لب دریا…
جایی که فقط
او باشد و من.
تا آرام بگویم:
دوستت دارم.
و او،
لبخند بزند و بگوید:
"من بیشتر."
و من،
سربه‌زیر،
شکرگزار ربّم باشم
که این عشق را
در مسیر قلبم گذاشت...

آلانیا
بتوانایی ربم