ندارد دل دگر میلی به عهد و آشنایی را
که دید از یارِ خود جز دَرد و بی‌مهری، جدایی را
کسی در عاشقی دیگر نمی‌ماند به پا مردی
که از هر سو بیابد طعنه و زَخمِ وفایی را
در این دوران، وفا گم گشته در گردابِ خودخواهی
کجا باید بجویم من نشانِ آشنایی را؟
دلم خون است از زخمی که بر جانم تو بنهادی
کجا آورده بودم من سزاوارِ جفایی را؟
ربم، تو شاهدی بر اشک و بر شب‌های بی‌روحم
که جز نامت، نخواهم من دگر هیچ آشنایی را
ظفر، در هجرِ آن دلدار، خاموش است چون ساحل
که موجش برده از خاطر نسیمِ آشنایی را
شامل، دل‌خسته از هر کس، نشسته خیره بر دیوار
نمی‌خواهد دگر یادِ کسی یا آشنایی را

الانیا
بتوانایی ربم