چو نسیم صبحگاهی گذری ز کوی یارم

به دل شکسته من بر، بنواز روزگارم

اگر از دلم بریدی، ببر این نفس ز سینه

که نمانده جان به جانم، زفراق و زانتظارم

دل من هنوز گم شد، پی ردّ پای رویات

تو بگو کجاست منزل، که بیارمش به کارم؟

همه کوچه‌ها گرفتم، به امید ردّ پایت

که مگر گذر بیفتد، به نگاه بی‌قرارم

دل اگرچه خسته‌کام است، نرود ز عهد دیرین

بده ای نسیم کویت، خبری بر این مزارم

شده‌ام غریب کویت، نه نشان ز تو نه سایه

به دعای نیمه‌شب‌ها، شده خسته روزگارم

نه غرور مانده در من، نه شکایتی ز دوری

فقط این دل است باقی، که تو را کند شعارم

دلِ پرشکستۀ من، به طناب یاد بسته

که مباد روزی از تو، ببرم دل از دیارم

چه امیدها که پر زد، به سرم چو باد و بگذشت

همه را گرفتی آخر، نه گذاشتی در کنارم

ظفر از دلم چه داند، که چه شب شکسته بودم

به غم و خیال شامل، شده زخمی از شرارم

الانیا

بتوانایی ربم