روزگاری است که بی یار و دیارم امشب

دل پر از خاطره، در فکر نگارم امشب

در دل هر نفس از یاد تو طوفان خیزد

تا بگویم که چه آشفته‌ نگارم امشب

چشم بستم که خیالت برسد سوی دلم

آمدی باز ولی دیر، دچارم امشب

با غم دوری‌ات آرام شدی، لیک بدان

من هنوز از نفس خویش فرارم امشب

ربم از خلوت شب راز نهانم داند

چون ز فریاد، فقط گریه‌ به بارم امشب

ظفر از داغ تو لب دوخته، خاموش نشست

من فقط با غم تو همدم و یارم امشب

شامل آن گریه‌ی خاموش شبانگاهی شد

که چو مهتاب، در آغوش غبارم امشب

الانیا

بتوانایی ربم